محمد معینمحمد معین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات لوبیا و خواهرش

دغدغه های زندگی

سلام مامانی ببخش اگه دیر به دیر خاطراتت رو ثبت میکنم این روزا سرم خیلی شلوغه یه چند روزی رفتیم مسافرت  والان هم باید برم لباس فرم آجی مهسا رو بدوزم آخه اصلا از دوخت بیرون خوشم نمیاد نه اینکه خودم خیلی حرفه ایم خخخخخخ   در ضمن دو تاجشن عروسی در پیش داریم باید لباس مجلسی هم بدوزم تا زه خاله جون فاطمه هم سفارش دست وپابند برای حنا بندون دخترش (سمیرا خانم) داده بود باید براش تزیین میکردم خوشبختانه کار  تزیینات دست وپا بند ها تموم شده بزودی عکساش رو توی وبت میزارم متاسفانه این رسم و رسوم دیگه داره کمرنگ میشه مامان بزرگت یعنی مامان مامانی  برام تعریف کرده که اون قدیما وقتی عروسی برگزارمیشد فقط یه روز رو جشن نمی...
30 شهريور 1392

11ماهگیت مبارک

١١ماهگیت مبارک باشه عسلکم ایشاله 11سالگیت رو جشن بگیرم یازدهمین ماهگردت به همراه دائی مسعود وزن دائی وبچه های گلشون والبته آجی مهسا انیس جون وبابا جون جونیت رفتیم مسافرت  با اینکه کوتاه بود ولی خیلی خوش گذشت  بزودی با کلی خاطره  میام و برات ثبت شون میکنم عاشقتم جوجوی من ...
30 شهريور 1392

کت و شنا در رود خونه

  نمایی از بَند ِکَلَک  و رودخونه ی دز دوستای عزیز  توی شهر ما وقتی تابستون میشه محاله یکی دوبار رودخونه نرفته باشین و تو رودخونه  شنا نکرده باشین وای که چقده کیف میده بخصوص وقتی بری کَت دوستای هم استانی میدونن من چی میگم خیلیا از شهرای اطراف برای شنا وتفریح میان اینجا (کت به اتاق هایی گفته میشه د ر دل صخره های اطراف رود خونه که  توسط خود مردم با وسایل ابتدائی کنده شده که جای بسیار خنکی می باشد که جهت گریز ازگرما در قدیم ، مردم به این اتاق ها پناه مبردند ) اگه به شهر ما سفر کردین حتما حتما یه سری به رودخونه دز بزنین  تابستون سال گذشته به دلیل برخی مشکلات و باردار...
24 شهريور 1392

اینروزا ومحمدمعین جون

         فندوق مامان هر روزی که میگذره کار ای جدیدتری یاد می گیری از وقتی که ١٠ماهگیت رو پشت سر گذاشتی پیشرفتت الا ماشاله روز افزون شده خیلی کارای بامزه می کنی که بیشترش رو آجی مهسا بهت یاد داده مثلا الان با کمک یا بهتر بگم بزور مهسا جون تا ١٠قدم برمیداری گاهی هم بیشتر وقتی هم گروپی میافتی گریه نمی کنی برای خودت دس میزنی و همش میخندی وقتی چیزی رو میخوای با انگشت بهش اشاره میکنی بخصوص وقتی یه آشنا رو می بینی ابرو هات رو بالا میدی و لب هاتو میدی جلو انگار می خوای بوسش کنی و بهش اشاره می کنی هر کی این قیافه رو ببینه می خواد بخوردت  و حیفش میاد بغلت نکنه ...
16 شهريور 1392

جشن نامزدی

بله دوستان داشتم براتون می نوشتم که وروجک مامان آومد و خودش رو انداخت روی لب تاب و مطلب  نصفه نیمه ارسال شد و تا خواستم جلوی خرابکاری وروجک رو بگیرم لب تاب رو هم خاموش کرد وحالا با اندکی تآخیر آومدم بگم که:  بازم خاموشش کرد ....از دست این ورووووجک..  چهارشنبه جشن عقد دختر دائی من (مامان) که همون دختر عموی بابات باشه بود دو روز قبل که برای خرید رفته بودیم بازار دیگه مثل گذشته آروم نمی موندی ودلت می خواست به همه چی دست بزنی از لباسا وکفش ها گرفته تا ..... حتی روسری ها رو هم می کشیدی آخه تورو چه به روسری توی مسیر هم چند تا عاشق ودلباخته پیدا کردی اول یه خانم بود که براش ادای موش موشی رو در میاوردی وبراش می خندیدی وقتی هم...
16 شهريور 1392

کاشف کوچولو

  عسل طلای مامان ادامه مطلب رو از دست ندین دوستان اینروزا عسل مامان خیلی فعال شدی و به هر  چی که دور و برته دست میزنی دلت می خواد به مجموعه اکتشافاتت اضافه کنی چقده هم از کشفیاتت لذت می بری سر کشی عسل مامان به کمد و کشوها حدوداً از ٣ماه پیش شروع  شده واز ٣هفته پیش قویتر شده بطوریکه بدون اینکه خبردار بشیم باصحنه آشفته اتاق روبرو میشم خلاصه برای اینکه مانع  این فعالیت موش کوچولو بشیم به پیشنهاد دخملی عمل کردیم و هر دو کشو رو باچسب ٧سانت بهم چسبوندیم غافل از زور وبازوی پهلون مامان و البته خواسته این پهلون  که براحتی هر دو کشو رو باهم باز میکنه هههه خخخخخ ...
8 شهريور 1392

تاتی کنان

بالاخره معین جونم تاتی کنان قدم برداشت روز جمعه 1شهریور رفتیم خونه خاله اعظم تا پارچه مانتو رو که گرفته بودم بدم به خاله برام بدوزه آخه دیگه خودم فرصت دوخت و دوز ندارم  من مشغول انتخاب مدل  بودم که متوجه شدم جلوی آیینه ایستادی وبدون اینکه دستت رو به چیزی بگیری یه قدم برداشتی وگروپی افتادی زمین دیگه ترسیدی قدم برداری تا اینکه روزای بعد بازم یه قدم دوقدم برداشتی  کلی ذوق زده شدیم آجی مهسا دیگه دست بردار نبود پشت سر هم بلندت میکرد تا راه بری تو هم که حرص آجی رو در آوردی دو قدم برمیداشتی و زود مینشستی تا اینکه دیروز پنج قدم برداشتی هممون ذوق مرگ شدیم قدم هات رو می شمردم چون با هرقدمی که برمیدارشتی...
8 شهريور 1392